زندگیاش با شنیدن یک جمله از رادیو دگرگون شد و او به سمت صحنه، نور و نقشها کشیده شد تا نمایشهای دیدنی و شنیدنیای را در کنار بزرگانی، چون رضا صابری، داریوش ارجمند، انوشیروان ارجمند و ماشاءا... وحیدی تجربه کند.
بازیگری که اگر پدرش او را به دبیرستان نمیفرستاد، امروز او را نه در قامت بازیگر تئاتر بلکه در قامت یک خیاط حرفهای میشناختیم. محمدرضا غفوریان پسر حاج حسین غفوریان، بچه کوچه حمام برق شدهایم که اسم و رسمی در تئاتر مشهد و کشور دارد.
با دیالوگی که از رادیو شنید، عشقش به صحنه آغاز شد و با تکجمله «بله، قربان» در یک نمایشنامه رادیویی به طور جدی وارد دنیای هنر شد. او که اکنون بیش از نیمقرن صحنه را تجربه کردهاست، برایمان از حال و هوای هنر هفتم در مشهد و دست سرنوشتی میگوید که به جای گِل، دلش را راضی کرد.
ابتدای دهه ۳۰ به دنیا آمد و وقتی دو سالش بود، به همراه خانواده به کوچه حمام برق نقل مکان کردند. غفوریان کودکیاش را اینگونه به یاد میآورد: «۲ ساله بودم که آمدیم کوچه حمام برق. در یک خانواده ۹ نفره و به شدت مذهبی به دنیا آمدم. پدرم فرهنگی بود.
خدا رحمتش کند. خیلی هم فعال و کوشا بود. یک مغازه داشت در پایینخیابان. عصرها میرفت پشت پاچال. از کودکیام فقط عزیزآقا را به یاد دارم. ملای مکتبی که من و سایر بچههای محله در آنجا قرآن را با صدای بلند میخواندیم. هنوز ریتم قرآنخوانیمان در گوشم هست.
پدرم دوست داشت ما بازاری باشیم و کار و حرفهای را بیاموزیم. به همین خاطر من را فرستاد شاگردی اوستا خیاط. ۸ سالم بود که بعد از مکتب میرفتم مغازه خیاطی. هیچ وقت فراموش نمیکنم سالهایی را که در این مغازه گذراندم. ۷ سال تمام در خیاطی کار کردم و وقتی ۱۵ ساله شدم، برای خودم خیاط ماهری شده بودم که به شور یقه رسیدم؛ یعنی میتوانستم به تنهایی کت را سر هم کنم و بدوزم.
آن روزها باید خیلی زحمت میکشیدی تا بتوانی یک خیاط ماهر شوی و به قول پدرم، چون من خیلی باهوش بودم، توانستم در عرض ۷ سال تمام مراحل شاگرد خیاطی را بگذرانم و یک پا خیاط شوم. در این سالها هم در اکابر اولیایی درس خواندم و شاگرد زرنگ بودم.»
در ادامه از پیشنماز مسجد محله میگوید که اسم و چهرهاش همیشه در خاطرهاش مانده است: «یک خاطره دیگر که از کودکی همیشه با من است، پیشنماز مسجد عربهاست. بعد از نماز پدرم همیشه از من میخواست در محضر حاج شیخ اسمال (اسماعیل) سورههایی را که از حفظ کردهام را بخوانم و من با شوق و ذوق کودکانهام میخواندم و او به من جایزه میداد.»
مدرسه هم رفته است. آن زمان یک روحانی به نام حاج آقا موسوی مدرسهای در تپل المحله داشت که پدرش او را به این مدرسه فرستاد و یک سالی هم در این مدرسه درس خواند.
پدرش از پامنبریهای حاج اسمال بود و بسیار متعصب. اما هرگز نتوانست جلوی عشق به هنر پسرانش را بگیرد. غفوریان از دو برادر دیگرش میگوید که هر کدام در یک رشته هنری فعالیت میکردند؛ البته دور از چشم پدر. «من یک برادر داشتم به نام محمدحسین که شهید شد.
حسین خیلی به سینما علاقهمند بود و به یاد دارم وقتی پدرم در خانه نبود، همیشه بچهها را در زیرزمین ۲ در ۳ خانهمان جمع میکرد و برایشان با یک جعبه مقوایی و یک نگاتیو که از بازار میخرید، فیلم نمایش میداد. سینما را خیلی دوست داشت.
یک برادر دیگر هم دارم به نام محمدعلی که با اینکه پزشک است، اما زمانی در محله به علی آبرنگی معروف بود. هنوز هم دغدغه هنریاش خیلی بیشتر از دغدغه کار پزشکیاش است. گاهی به من که میرسد، میگوید ممد به من بگو علی آبرنگی.
ما همه دور از چشم پدر، علاقه به هنرمان را دنبال میکردیم. هیچ وقت روزی که پدرم دفتر یادگاری فیلمهایم را پیداکرد، فراموش نمیکنم. دفترم را ورق ورق کرد و در چاه آب ریخت. من روزهای زیادی به این خاطر غمگین شدم.»
میگوید هر چه الان از تئاتر دارد، مدیون لطفی است که پدرش به او در سنین نوجوانیاش کردهاست. «رفتنم به مدرسه جهاننو در کوچه آب میرزا برایم نقطه عطفی شد. بعد از یک سال رفتم به دبیرستان ابومسلم بین چهارراه عشرتآباد و چهارراه زرینه.
از این مدرسه زمین فوتبالش که خیلی بزرگ بود را به یاد دارم و آشناییام با ۲ دوست و هنرمند قابل؛ رضا فریفته و عباس فرح بخش. ما ۳ نفر در آن سالها که همه بچهها دنبال خوشگذرانی و بازی بودند، سرمان به درس و کارمان بود. به هنر علاقه داشتیم و همین علاقهمندی ما را به هم نزدیکتر کرد و از سایر بچهها دورتر.
یک روز در مدرسه شنیدم که رضا رضاپور که در رادیو کار میکرد، قرار است یک نمایشنامه کار کند و به دنبال صداست. من هم رفتم و در این فراخوان شرکت کردم. اسم نمایشنامه باربد و نکیسا بود. من در این نمایشنامه یک نگهبان بودم که فقط یک جمله میگفتم؛ «بله، قربان». این اولین جمله هنری من بود و اولین بار صدای من از رادیو پخش شد.
البته عشق و علاقه من به هنر به زمانی برمیگردد که در یک نمایشنامه رادیویی جمله «قلمروی حیاطش به چند پاره چوب خلاصه میشد» را شنیدم و این جمله از تمام جملهها بیشتر به دلم نشست و باعث شد من در کنار خیاطی و درس، همیشه به هنر و تئاتر فکر کنم. بعد از دبیرستان ابومسلم به دبیرستان نصرتالملک ملکی رفتم. این مدرسه فضای خیلی خوبی برای پرداختن به علاقهام یعنی تئاتر داشت.
در این دبیرستان ما یک دبیر امور فرهنگی به نام جلیل صابر داشتیم که هنوز در قید حیات است. ایشان درس تئاتر میداد. در همین سنین بودم که اولین نقشم را بازی کردم. اولین نقشم که روی صحنه بازی کردم، نقش کارگری به نام اوس رضا بود. آن موقع جلیل صابر به من گفت فلانی تو صدایت زنگ دارد. من متوجه نشدم معنی حرفش چیست، اما متوجه شدم که این حرف یک تعریف از من است.
این تعریف سالها همراه من بود و من بعد از سالها صدایم را شناختم و به حرف آقای صابر رسیدم.
با شروع انقلاب، فعالیتهای هنری در کشور تعطیل شد. هنر در مشهد که از پیشگامان اعتراضات علیه حکومت بود، زودتر از شهرهای دیگر تعطیل شد. غفوریان آن روزها را به خاطر دارد. چرا که در یک کمیته متشکل از بچههای محله که هر کسی در یک رشته هنری فعالیت داشت، به جای صحنه به صحنههای واقعی و زنده خیابانها رفته است.
در این باره میگوید: «روزهای انقلاب، روزهای تعطیلی کار و فعالیتهای تئاتر بود. ما آن روزها دغدغه کشور را داشتیم. عملا از سالها قبل از انقلاب هم کار نمیکردیم. ما در محلهمان یک کمیته تشکیل دادیم به نام کمیته شریعتی. اعضای این کمیته ۵، ۶ نفر از هنرمندانی بودند که هر کدام در یک رشته فعالیت میکردند.
یکی نقاش بود، یکی داستاننویس، یکی بازیگر و .... تا سالها بعد از انقلاب من دیگر کار نکردم و کلااز تئاتر دور شدم. آن روزها در مغازه پدر که در پایینخیابان بود، مشغول بودم. البته مغازهای که نصف روز باز و نصف روز به عادت سالهایی که تمرین تئاتر میکردم، بسته بود.»
سال ۵۹ بود که باز هم شانس هنری به او رو کرد. شانسی که غفوریان از آن به عنوان پلان طلایی زندگیاش یاد میکند: «یک روز در خیابان ارگ قدم میزدم که دوست قدیمیام آقای یوسفی من را دید و به من گفت محمد دوست داری تئاتر بازی کنی؟ گفتم بله. گفت پس بیا برویم سالن شیر و خورشید (هلال احمر فعلی).
رضا سعیدی نمایشنامهای هر شب روی صحنه میبرد. نقش اصلی نمایش رضا کابلی بود که به خاطر سوءتفاهمهای اخلاقی با رضا سعیدی، دیگر با تیم کار نمیکند. من رفتم و خودم را خیلی زود به تیم که دو ماه پیش تمرین را شروع کرده بودند، رساندم .
ین نمایش به نام «کروغلوی چرنویل» ۱۰ شب به روی صحنه رفت و من در نقش خان بازی کردم. در این نمایش داریوش ارجمند هم بازی میکرد و من بعدها شنیدم که وقتی اولین بار بازی من را دیده، گفته است: «این پسر چقدر راحت میخنده و بازی میکنه.» من با این کار به دنیای تئاتر بازگشتم.
غفوریان ۳ دهه فعالیت هنری مستمرش را اینگونه روایت میکند: «بعد از نمایش کروغلوی چرنویل، نمایشهای مأموریت برای وطنم با ماشاءا... وحیدی، مظلوم پنجم با رضا سعیدی و جنجال در قهوهخانه را کار کردم. در سال ۶۴ اولین فیلم سینمایی با عنوان گریز از شهر را کار کردم.
نمایش نی لبک و بهمن با رضا صابری و نمایش عبرت را با آقای آزادنیا در انتهای دهه ۶۰ بازی کردم. در چند کار تلویزیونی از جمله قصههای زیارت هم نقش داشتم. جلوی دوربین چند سریال از جمله مسافران بهار و قصههای آبادی هم رفتم.
نمایشی درباره فردوسی با مرحوم انوشیروان ارجمند در محل آرامگاه فردوسی کار کردم. نمایش سیاهبازی، خوانش و نمایش از کارهای بهرام بیضایی، نمایش خیمه و یک فیلم کوتاه به نام پول کثیف هم دارم. البته این روزها هم در تئاتر مشغول تمرین نمایشی به نام ابوذر هستم که به زودی روی صحنه خواهدرفت.»
از تئاتر مشهد میپرسم، از حال و احوالش و اینکه چرا تئاتر مشهد باید افت و خیزهای زیادی را تجربه کند، اما باز هم ثباتی نداشته باشد؟ غفوریان در پاسخ از کمطاقتی جوانان امروزی و عدم همبستگی بین بازیگران مشهدی میگوید: «تئاتر و هنر ما توسط افرادی اداره میشود که متأسفانه زیاد سررشتهای از هنر و تئاتر ندارند.
تئاتر مشهد همیشه بازیگران خوبی را به کشور و حتی دنیا معرفی کرده است و با نگاهی به بازیگران صاحب نام کشورمان، مصادیق این حرفم را مییابید. البته این افت و خیزها را تئاتر نه در مشهد بلکه در تمام شهرهای کشور تجربه میکند. مشکل تمام هنرمندان، مشکل تأمین معاش است. به همین خاطر همیشه هنرمندان مجبور هستند در کنار هنر شغل دیگری هم داشته باشند.
این دلمشغولیهای مالی باعث وقفه و یا فاصله در هنر میشود. همه هنرمندان یک کار گِل دارند و یک کار دل. خیلی از هنرمندان با گذشت سالها هنوز نتوانستهاند کار دلشان را انجام دهند. در عین حال تئاتر مشهد سلیقهای اداره میشود و جلو میرود. یک نکته دیگر هم هست؛ آن روزها که من و همدورههای من تئاتر را شروع کردیم، در اصطلاح خاک صحنه خوردیم، اما جوانان ما صبر و قرار ندارند و میخواهند ره ۵۰ ساله ما را یک ساله بروند.»
با همهی این موارد نظر او درباره هنر هم جالب است: از طریق هنر است که پیوندهای مرموز درک و دانش بین افراد بشر ایجاد میشود. این پیوندها ارتباط عمیقی را بوجود میآورد که در آن، زمان و مکان تاثیری در جداشدن آنها ندارد. حتی با همین هنر اندیشه خودمان را در رابطه با حل مسائل جامعه و روش و راهکارهای آن بیان میکنیم و واقعا هنر تجلی احساس انسان است.
به حیوانات علاقه خاصی دارد و معتقد است گل و گیاه و حیوان به انسان آرامش میدهد. خودش را حامی حیوانات معرفی میکند و در توضیح نگهداری دو سگ خانه باغش میگوید: من همیشه حیوانات را دوست داشته و دارم. حیوانات به انسان آرامش خاصی میدهند و من این آرامش را خیلی دوست دارم.
البته علاقه زیادی هم به گل و گیاه دارم. من در خانه باغم دو سگ دارم؛ یکی از تهران آمده و بعد از تیراندازی ماموران شهرداری و نجاتش توسط یکی از حامیان حیوانات به من رسیده است. وقتی او را خریداری کردم، زخمی و هراسان بود.
او را به خانه آوردم و حدود چند ماهی است که با کمک دامپزشک رو به بهبودی است. سگ دیگری را هم در خیابان پیدا کردم که روی زمین افتاده بود. متاسفانه مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و زخم عمیقی روی گردنش ایجادشده بود؛ که فکر میکنم میخواستند قلادهاش را از گردنش بیرون بکشند، اما نتوانستهاند.
او را به کلینیک رساندم و شکر خدا توانست بهبودی نسبیاش را پیدا کند و الان هم حالش بسیار خوب است. من همیشه معتقدم افرادی که با حیوانات برخورد ناشایست میکنند، بویی از انسانیت نبردهاند. ضمن اینکه احکام دین ما هم اینگونه رفتارها را نه میپسندد و نه حمایت میکند.
* این گزارش پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷ در شماره ۳۰۸ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.